پس از شهادت امام علی (ع ) حسن بن على (ع ) به خطبه ایستاد و خدا را ستود و بر او ثنا گفت و بر پیامبر درود فرستاد و سپس گفت :
امشب مردى درگذشت كه پیشینیان به حقیقت او نرسیده اند و آیندگان هرگز مانند او را نخواهند دید. كسى كه چون نبرد مى كرد جبرئیل در طرف راست و میكائیل در طرف چپ او بودند. به خدا سوگند, در همان شبى وفات یافت كه موسى بن عمران درگذشت و عیسى به آسمان برده شد و قرآن نازل گردید. بدانید كه او زر و سیمى از خود برجا نگذاشت مگر هفتصد درم كه از مقررى او پس انداز شده بود و مى خواست با آن مبلغ براى خانواده اش خادمى بخرد.
سپس قعقاع بن زراره برخاست و گفت :
رضوان خدا بر تو باد اى امیر مؤمنان به خدا سوگند زندگیت كلید هر خیر بود, و اگر مردم ترا مى پذیرفتند از بالاى سر و زیر پاى خود مى خوردند و نعمت خدا آنان را فرا مى گرفت ; لیكن اینان نعمت را ناسپاسى كردند و دنیا را بر آخرت برگزیدند.
آخرین وصیت علی (ع) چه بود؟
اصبغ بن نباته گوید: هنگامى كه امیرمؤمنان علیهالسلام ضربتى بر فرق مباركش فرود آمد كه به شهادتش انجامید مردم بر در دارالاماره جمع شدند و خواستار كشتن ابن ملجم - لعنة الله - بودند. امام حسن علیهالسلام بیرون آمد و فرمود: اى مردم! پدرم به من وصیت كرده كه كار قاتلش را تا هنگام وفات پدرم رها سازم. اگر پدرم از دنیا رفت تكلیف قاتل روشن است و اگر زنده ماند خودش در حق او تصمیم مىگیرد. پس بازگردید خدایتان رحمت كند.
مردم همه بازگشتند و من بازنگشتم. امام دوباره بیرون آمد و به من فرمود: اى اصبغ! آیا سخن مرا درباه پیام امیرمؤمنان نشنیدى؟ گفتم: چرا. ولى چون حال او را مشاهده كردم دوست داشتم به او بنگرم و حدیثى از او بشنوم، پس براى من اجازه بخواه خدایت رحمت كند. امام داخل شد و چیزى نگذشت كه بیرون آمد و به من فرمود: داخل شو. من داخل شدم دیدم امیرمؤمنان علیهالسلام دستمال زردى به سر بسته كه زردى چهرهاش بر زردى دستمال غلبه داشت و از شدت درد و كثرت سم پاهاى خود را یكى پس از دیگرى بلند مىكرد و زمین مىنهاد. آن گاه به من فرمود: اى اصبغ آیا پیام مرا از حسن نشنیدى؟ گفتم: چرا، اى امیرمؤمنان، ولى شما را در حالى دیدم كه دوست داشتم به شما بنگرم و حدیثى از شما بشنوم. فرمود: بنشین كه دیگر نپندارم كه از این روز به بعد از من حدیثى بشنوى.
بدان این اصبغ، كه من به عیادت رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم رفتم همانگونه كه تو اكنون آمدهاى، به من فرمود: اى اباالحسن، برو مردم را جمع كن و بالاى منبر برو و یك پله پایینتر از جاى من بایست و به مردم بگو: «هش دارید،هر كه پدر و مادرش را ناخشنود كند لعنتخدا بر او باد. هش دارید، هر كه از صاحبان خود بگریزد لعنتخدا بر او باد. هش دارید هر كه مزد اجیر خود را ندهد لعنتخدا بر او باد.»
اى اصبغ، من به فرمان حبیبم رسول الله صلى الله علیه و آله و سلم عمل كردم، مردى از آخر مسجد برخاست و گفت: اى اباالحسن، سه جمله گفتى، آن را براى ما شرح بده. من پاسخى ندادم تا به نزد رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم رفتم و سخن آن مرد را بازگو كردم.
اصبغ گفت: در اینجا امیرمؤمنان علیهالسلام دست مرا گرفت و فرمود: اى اصبغ، دستخود را بگشا. دستم را گشودم. حضرت یكى از انگشتان دستم را گرفت و فرمود: اى اصبغ، رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم نیز همین گونه یكى از انگشتان دست مرا گرفت، سپس فرمود: هان، اى اباالحسن، من و تو پدران این امتیم هر كه ما را ناخشنود كند لعنتخدا بر او باد. هان كه من و تو مولاى این امتیم هر كه از اجرت ما بكاهد و مزد ما را ندهد لعنتخدا بر او باد. آن گاه خود آمین گفت و من هم آمین گفتم.
اصبغ گوید: سپس امام بیهوش شد،باز به هوش آمد و فرمود: اى اصبغ آیا هنوز نشستهاى؟ گفتم: آرى مولاى من. فرمود: آیا حدیث دیگرى بر تو بیفزایم؟
گفتم: آرى خدایت از مزیدات خیر بیفزاید. فرمود: اى اصبغ! رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم در یكى از كوچههاى مدینه مرا اندوهناك دید و آثار اندوه در چهرهام نمایان بود. فرمود: اى اباالحسن! تو را اندوهناك مىبینم؟ آیا تو را حدیثى نگویم كه پس از آن هركز اندوهناك نشوى؟ گفتم: آرى، فرمود: چون روز قیامتشود خداوند منبرى بر پا دارد برتر از منابر پیامبران و شهیدان، سپس خداوند مرا امر كند كه بر آن بالا روم، آن گاه تو را امر كند كه تا یك پله پایینتر ازمن بالا روى، سپس دو فرشته را امر كند كه یك پله پایینتر از تو بنشیند و چون بر منبر جاى گیریم احدى از گذشتگان و آیندگان نماند جز آنكه حاضر شود. آن گاه فرشتهاى كه یك پله پایینتر از تو نشسته ندا كند: اى گروه مردم; بدانید: هر كه مرا مىشناسد كه مىشناسد و هر كه مرا نمىشناسد خود را به او معرفى مىكنم، من «رضوان» دربان بهشتم، بدانید كه خداوند به من و كرم و فضل و جلال خود مرا فرموده كه كلیدهاى بهشت را به محمد بسپارم و محمد مرا فرموده كه آنها را به على بن ابىطالب بسپارم، پس گواه باشید كه آنها را بدو سپردهام.
سپس فرشته دیگر كه یك پله پایینتر از فرشته اولى نشسته بر مىخیزد و به گونهاى كه همه اهل محشر بشنوند ندا كند: اى گروه مردم، هر كه مرا مىشناسد كه مىشناسد و هر كه مرا نمىشناسد خود را به او معرفى مىكنم، من «مالك» دربان دوزخم، بدانید كه خداوند به من و فضل و كرم و جلال خود مرا امر فرموده كه كلیدهاى دوزخ را به محمد بسپارم و محمد مرا امر فرموده كه آنها را به على بن ابىطالب بسپارم، پس گواه باشید كه آنها را بدو سپردم. پس من كلیدهاى بهشت و دوزخ را مىگیرم. آن گاه رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم به من فرمود: اى على، تو به دامان من مىآویزى و خاندانتبه دامان تو و شیعیانتبه دامان خاندان تو مىآویزند. من (از شادى) دست زدم و گفتم: اى رسول خدا، همه به بهشت مىرویم؟ فرمود: آرى به پروردگار كعبه سوگند.
اصبغ گوید: من جز این دو حدیث از مولایم نشنیدم كه حضرتش چشم از جهان پوشید درود خدا بر او باد.
سرگذشت یک انار
زهرا جان تا به حال نشده چیزی از من بخواهی و این مرا می آزارد و شما راستی چرا چیزی از من درخواست نمی کنی ، چرا چیزی از من طلب نمی کنی . مگر من شوی تو نیستم ؟
با چهره ای پرسش گر و معصوم منتظر پاسخ است که این گونه میشنود : علی جان تو دریچه همه ی نعمت های الهی هستی . من هر چه خواستم ، تو بر من و فرزندان من ارزانی داشته ای، علی آرام نمی گیرد و باز اصرار می کند . آن قدر می گوید که همسرش سر به زیر و مملو از حجب و حیا می گوید : چند وقتی است که انار می خواهم ، البته اگر نتوانستی به خودت زحمت نده ...
جمله ی آخر را نشنیده و از خانه بیرون زده. به بازار می رود، ولی آخر الان که فصل انار نیست. هیچ اناری یافت نمی شود. به سختی از یک کاروان که تازه از راه رسیده اناری میخرد و به سمت خانه می آید. در دلش غوغایی است. بر لبانش لبخندی حاکی از شوق و اشتیاقی بی نهایت نقش بسته است.
در بین راه صدایی می آید. صدا از خرابه است. بیماری نالان افتاده است. کنارش می نشیند. سر فقیر را به دامن می گیرد؛ چه می خواهی ای برادرم؟ ناله کنان گفت: اگر می شود انار بدهید هوس انار کرده ام. انار را به دونیم می کند. دانه دانه انار را به کام مرد می گذارد . می خواهد برخیزد که مرد می گوید : ای برادر اگر می شود آن نیم دیگر هم بدهید. بسیار تشنه ام و این انار بسیار آبدار است. لبخندی می زند و دانه دانه آن نیم دیگر را هم در دهان مرد می گذارد. از خرابه بیرون می آید. نگران است. با چه رویی بروم خانه؟ این تنها خواسته ی او بود، نتوانستم اجابت کنم؟ آهی می کشد. شرمگین پا به خانه می گذارد که زهرا را خندان می بیند با طبقی پر از انارهای زیبا و بزرگ که برق می زنند. زهرا لبخند بر لب دارد، می گوید: ممنونم علی جان! هم اینک دو نفر آمدند و این را دادند و گفتند این از سوی شویت پسر ابی طالب است.
یا علی نامت ثبوت قل هو الله احد
نام تو نقش نگین امر الله الصمد
لم یلد از مادر گیتی و لم یولد چو تو
لم یکن بعد از نبی مثلت له کفوا احد
خدایا مارا زنده بدار به آنچه زنده داشتی علی بن ابی طالب را و بمیران به آنچه موت دادی بر آن علی بن ابی طالب علیه السلام را
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر